آخرین ارسال‌ها

خوش آمدید

اگر شناسه کاربری دارید، خواهشمندیم وارد شوید، اما اگر تاکنون شناسه ای نساخته اید، برایگان به خانواده +۲۰ هزار نفری دادپرور بپیوندید.

گفتگوی آزاد و یادداشت حقوقی

یادداشت های حقوقی و گفتگوی آزاد پیرامون مسائل جامعه حقوقی

بررسی کوتاه

دسته بندی
گروه های غیرحقوقی
زبان
شمار هموندان
46
شمار رویدادها
0
شمار گفتمان ها
0
شمار بازدیدها
5 هزار
شمار جُنگ ها
0
توفکرنون بودم/سفره ام پر از خون شد
خونم به جوش اومد/خونه ام بیابون شد
آدم شدم ،حوا/گندم به دستم داد
نون از همون اول /راحت شکستم داد
شیطون تو جلدم رفت/دنیا فریبم داد
تو فکرنون بودم /عشق از قلم افتاد
عاشق شدم دیدم/ لیلی پی نونه
دنبال نون رفتم /گفتن که مجنونه
رستم شدم دیدم/دنیاروتو مشتم
اما برای نون /سهرابمو کشتم
دیدم جدا از این/حرفای ناگفته
توفکرنون موندم /توحسرت گندم
بافکرنون مردم/تو فکر این مردم
نمایش همه پیام
به نام خدا
با سلام خدمت همه دادپروان عزیز وهمه کسانی که ممکن یک روز این پست رو بخونن
امروز دیگه همه امتحانام تموم شد ویه ترم عجیب وغریب هم باتمام خاطرات خوب وبدش داره به صفحه خاطرات من اضافه میشه .
امروز اما یاد استادی افتادم که واسه من خیلی چیزا رو درس دادو نشون داد اون هم نه به صورت مستقیم بلکه غیرمستقیم یعنی روشی که میتونی به یه نفرچیزی رو درس بدی بدون اینکه منتی خدای نکرده بالا سرش باشه روشی که بدون اینکه چیزی روبیخودی تظاهرکنی وادعاش کنی درپیش بگیری ودرعین حال همه جذبت بشن
اره میخام از استادی بگم که شاید بشناسیدش یاشایدم نه،استاد دکتراسماعیل اقابابایی استادی که این ترم باهاش حقوق جزای عمومی3داشتم همش دوست داشتم مخاطب نوشتم خوداستادباشه ولی نمیشه دیگه باید به شما بگم استادی که پژوهشگر به معنای واقعیست استادی که تقریبا سعی داشت به ما نشون بده حقوق جزا یعنی چی ،استادی که وقتی یه بار مطلبی رو میگفت تا مطمئن نشه بچه ها اون مطلب رونفهمیدن اصلا نمیرفت سرمطلب بعدی یعنی اصلا به کمیت مطالب کار نداشت بلکه به کیفیت اهمیت میداد!باز هم نه به کیفیتی که مرتبه خودش رو بالا ببره بلکه برای اینکه بچه ها واقعا مطالب روفهمیده باشن،استادی که هی یه مطلب رو از زاویه های مختلفی میگفت این ترکیب که بکارمیبرد یادم نمیره هی میگفت ((این یعنی ...)) ازبچه ها هزاربار میپرسید فهمیدید اگه نفهمیدید من اینجا نشستم هیچی نمیگم منتظرم شما یه چی سوالی چیزی کنید تاجوابتون روبدم.حتی یه سری خودم باحالت شوخی به استاد گفتم استاد انقدر که شما به ما میگید فهمیدید ما به خودمون هم شک میکنیم اگه فهمیده باشیم هم میگیم نکنه نفهمیدیم ،استاد خیلی صریح قانون رو نقد میکرد نقد به معنای واقعی وسازنده که شاید درمیان اساتید دیگه کم باشه تمام نظریات اساتید رو به ما میگفت ،استاد ما شاید من از نزدیک (استادازمایش روندیده باشم ولی شنیدم که میگفته حقوق جزا باید درپی اصلاح باشه نه انتقام) ایشون هم اینطوربودن خیلی به حقوق متهم تاکید میکردن مثلا میگفت نباید حقوق متهم رودراجرای مجازات نادیده بگیریم نباید حقوق مجنون رو چه قبل وچه بعداز اثبات جرم نادیده بگیریم مگه مجنون میتونه عبرت بگیره مگه کسی از مجازات مجنون درس عبرت میگیره قانون گفته انکار بعد از اقرار دربعضی جرایم حدی که موجب قتل یا رجم باشه موجب سقوط حد مگه کسی که مجنون شده میتونه انکار کنه خوب این یه جورایی تبعیضه و...یعنی استادهمیشه درنظرداشت ونشون میدادکه باید مجازات کرد باید اصلاح کرد نه اینکه کرامت انسان رو زیر پا بذاریم ایندو نباید مقابل هم باشن و...استاداقابابابی واقعا اهل مطالعه وتحقیق بودن مخصوصا تو مسائل نوین حقوقی البته استادای دیگه هم همینطورن ولی استاد اقابابایی تو هرموضوعی جدیدترین مقالات وکتابها وکنفرانسها وهم خونده بود هم به مامیگفت اگه علاقه داشتید برید بخونید مثلا موقع تعریف مصادره اموال گفت برید مقاله دکترسیمایی که تو سلسله مقالات یکصدمین سالروزتولدامام خمینی روبخونید یا وقتی میخواست درمورد ماهیت دیه بگه وقتی تمام نظریات روگفت گفت برید کتاب قانون دیات ومقتضیات زمان یا مقاله خودشون که تو مجله دانشگاه مازندران چاپ شده بود بخونیدو...همش سعی داشت تا بهترین نحو از فقه اسلام دفاع کنه که یقیننا کاردرستی هم میکرد میگفت مشکل فقه نیست مشکل برداشت اشتباه ما ازفقه که مشکل افرین شده ایشون چون تحصیلات حوزوی هم داشتن دوره تدریس متون فقه جزایی هم تودانشگاه های مختلف داشتن وخوب میدونستن توهرگزاره وقاعده جزایی قاعده ومبنای فقهیش چگونه است خیلی جالب بود ما خیلی تنبل بودی وطبق رسم پیچوندن قبل وبعد ازتعطیلات وقتی ما نرفته بودیم زیاد به رومون نمیاورد به همین دلیل نشد که بعضی مطالب روبگه دراخرگفت حیف نیست اخه واسه شما سخته برید بعضی چیزا روبخونید من خوندم بلدم بهتون خلاصش رومیگم چون بهمون جزوه میگفت، میگفت: اصلا ازامتحان نترسید هرچی توکلاس یادگرفتید توامتحان میارم هی میگفت اگه میترسید اشتباهی تو طرح سوال پیش بیاد یه جزوه به من بدید تا از رو همون واستون سوال طرح کنم که همینطورهم شدهی میگفت از همین حالا تحقیق کنید منم کمکتون میکنم تامقاله بشه هی میگفت کی گفته دیگه موضوع تموم شده میگفت بایدتو مسائل باید ریزشدوتحقیق کرد هی باید نظریات بروز بشه پس جای تحقیق هست ایشون از محیط پایان نامه ورساله نویسی دوستان ودانشگاههای دیگه جدانشده بود وپایان نامه هاورساله ها روبه ما تعریف ومعرفی میکردمثلاوقتی میخواست درمورد کرامت انسانی بگه گفت برید رساله اقای دکتر...بخونید .خیلی حرفه ای بود سوالای ارشد ودکتری دانشگاههای مختلف رو اصولا بلد بودومطالعه کرده بود وتو هر موضوعی اصولا یه سوال جالب طرح میکرد ومیگفت شاید سوال ارشد یا دکتری فلان دانشگاه بشه و...از همه مهتر قشنگ به صورت کتابی جزوه میگفت نه اینکه خودمون یه چی براساس فهم خودمون که شاید امکان اشتباه بود بنویسیم بلکه اول درس میداد وبهمون میفهموند بعدمیگفت الان میگم شما بنویسید و...هی ما را توبحث شرکت میداد برامون طرح سوال میکرد سعی داشت جاهای مبهم رو بهمون نشون بده و...اینکه به مبانی حقوق توجه داشت وخیلی قشنگ نقاط ضعف وقوت قانون رو میگفت وبه مسائل نوین تسلط داشت برامون جالب بود و... یه سری دیده بود چندنفرازبچه ها دارن توبلواردانشگاه پیاده میرن نگه داشته بود واونا رو تامقصدشون رسونده بود نه برخلاف بعضیاکه ...استاد میخوام واسه همه تلاشات تشکرکنم ولی حیف که ماتنبل بار اومده بودیم ارزشت رواونطور که باید نفهمیدیم هیچ وقت مقابل قدرنشناسی بعضی ناراحت نشید مهم اینه که قدرشناسا قدرتون رو میدونن وامیدورام هم به ادامه تحقیقاتتون ادامه بدید وهم تا توان دارید به دیگرون برای گسترش دانش کمک کنید
چندتاچیز رو باید بگم شاید احساس کنید که واسه نوشتن این مطالب زود باشه ولی نه چون (من لم یشکرالمخلوق لم یشکرالخالق)ازطرفی اوصاف وخصائلی که برشمردم دربسیاری اساتید وجود داره ولی من نتونستم که نگم واینکارو کردم من از خیلی ازاساتید دیگه هم میخواستم تشکر کنم مخصوصا استاددکترمحمدعلی حاجی ده ابادی ودکتردلشاد ودکتر علی مشهدی و... بسیاری از اساتید باعلم واخلاقی که شاید دراینده داشته باشم! وهمچنین برای تمام مطالبی که گفتم هم دلیل هم دلیل هم دلیل دارم!واز خدامیخوام که کمکم کنه واسه این اساتید هم در رسا ومدحشان مطلبی بنویسم هرچنددیگر دوستان دراین کارقدم برداشته اند وحتما اینکار را میکنم شاید برخی بگوین چون فلان چون بهمان ازایشان تقدیرکرده ای! ولی والله اعلم که حتی اگر روزی باایشان باز درس داشته باشم سعی میکنم که تامیتوانم مطالعه کنم واز ایشان یادبگیرم که اگر خدای نکرده اوقات تلخی که برای برخی دوستان پیش امده برای من پیش نیاید و بگویم که استاد سختگیری کرده یا خدای نکرده خدای نکره!بگویم تقصیر استاد بود مطمئن باشید حتی اگر برعکس این باهراستادی پیش اید سعی میکنم که منصفانه وباشجاعت تمام نقدمان را به ایشان وباحفظ کمال ادب عرضه دارم.

خلاصه ای ازسوابق استاد:
لیسانس حقوق ازدانشگاه تهران -کارشناسی ارشد جزا از دانشگاه تهران-دکتری حقوق دردانشگاه قم_اتمام دروس سطح حوزه وشرکت درخارج حوزه فقه واصول حوزه علمیه قم
دارای مقالات وکتب نوین درمسائل جدید از جمله:
[FONT=&quot]نقش جنسيت در ميزان ديه/[/FONT][FONT=&quot]قانون گرايي و شرط اجتهاد در قضا/[/FONT][FONT=&quot]اتانازي(قتل از روي ترحم)[/FONT]
[FONT=&quot]تأثير جنون پس از ارتكاب جرم بر مجازات/[/FONT][FONT=&quot]مسائل فقهي و حقوقي شركت هاي هرمي/[/FONT][FONT=&quot]پيوند اعضا از بيماران فوت شده و مرگ مغزي( بررسي فقهي و حقوقي) /[/FONT][FONT=&quot]بازداشت موقت از نگاه فقه و حقوق و...[/FONT]
ویراشگرکتب حقوقی وفقهی
دارای سابقه تدریس دردانشگاه تهران(پردیس قم)-دانشگاه قم-دانشگاه مفیدقم-دانشگاههای ازادمختلف-دانشکده اصول دین-حوزه های علمیه قم وشهرکرد-جامعه المصطفی العالمیه_مرکزتخصصی حقوق قضای اسلامی و...
دارای کنفرانس علمی دردانشگاههای اصفهان ومازندران ودانشگاه تهران(پردیس قم)و....
والسلام
نمایش همه پیام
اعتقادات انسان بر اساس تحلیل ها از آگاهی های تا به امروز اوست،
اگر بر اثر تحلیل بر موضوعی به یقین رسیده باشد بدان معناست که از جان و دل بدان معتقد است و با ایمان راسخ اشاعه اش می دهد.
حال اگر فردا در آن موضوع به آگاهی جدیدی برسد هرچه باشد حتی مخالف قبل مکمل آن موضوع محسوب می گردد
زیرا از آن به این رسیده است.
پس اگر اندیشمندی
نقض گفته ی دیروز خود را به اثباط برساند نشانه ی آگاهی به روز و کنکاش و صداقت وشجاعت ،و خرد والای اوست.
(حبیب اله آزادی)
نمایش همه پیام
متن تمام پیامها را خواندم، همه اش صحبت از دوست داشتن و علاقه بود اما چون تعداد آنها زیاد بود، ارسال کننده پیام را به اتهام ایجاد مزاحمت تلفنی احضار کردم. در روز جلسه زن و شوهر سابق به عنوان شاکی و متهم پرونده حاضر شدند. ظاهرا پشت در، پدر متهم با شاکی صحبت کرده بود و شاکی با حضور در شعبه اعلام کرد اگر متهم تعهد بدهد که دیگر پیام ارسال نکند رضایت می دهم. متهم هم تعهد داد و من صورتجلسه سازش را نوشتم و ختم جلسه را اعلام کردم. متهم سمت چپ من، روبروی شاکی نشسته بود. در چشمان او ناآرامی موج می زد. بعد از پایان جلسه گفت آقای قاضی می توانم چند کلمه با شاکی صحبت کنم؟ ؛انگار حاضر بود به عنوان متهم احضار شود ولی فرصتی پیدا کند تا شاکی را ببیند و با او صحبت کند؛ می دانستم اگر به شاکی بگویم بنشینید به دلیل احترامی که قائل بود حرفم را زمین نمی گذاشت، مانده بودم به مرد ناآرام فرصت صحبت بدهم یا از رویه درواسی شاکی سوء استفاده نکنم و حق او را برای نشنیدن صحبت های متهم محفوظ بدارم؟ از احساس انسانی خودم گذشتم و به اعتبار شان قضاوتم ( که خدا از من بگذرد )، تصمیم دوم را گرفتم و به متهم گفتم اگر حرف خصوصی و خارج از پرونده است، نه! متهم هم سری مبنی بر تایید تکان داد و از خواسته خودش گذشت. شاکی بلند شد و از شعبه بیرون رفت. رو به متهم کردم و گفتم فکر نمی کنی این رفتارت بخاطر خودخواهی توست؟ لحظه ای مکث کرد و سرش را بالا آورد و درحالی که حلقه های اشک در چشمانش جمع شده بود گفت آقای قاضی: دوسش دارم. چند سال است که از او جدا شده ام و با خانم دیگری ازوداج کرده ام ولی هرگز نتوانستم او را از یاد ببرم. هر روز ساعتها راه می روم و به او فکر می کنم. همه اطرافیانم می دانند و خانم جدیدم هم این موضوع را می داند و حتی گفته تو او را برای ازواج با خودت راضی کن، من از تو جدا می شوم!، با خانواده شاکی هم صحبت کردم که شرایطی گذاشته اند و ...
نمایش همه پیام

« زن جوان و خوش ‏لباسی که به ظاهر از دسته‏ مشتریان معمولی دادسراها نیستند با سیمای گرفته‏ و اندوهگین،سراغ دفتر دادستان را میگرفت. از گفتگوی من با چند نفر که تازه از اطاق بازپرسی‏ بیرون آمده بودند فهمید که نویسنده هستم و درصدد منعکس ساختن واقعیات زندگیمان میباشم.مثل‏ آنکه داغش تازه شده باشد با هیجان و برآشفتگی‏ و در حالتی که صدایش از فرط تاثر و خشم میلرزید و به ناله و فریاد شبیه‏ تر بود از رفتن باطاق دادستان‏ منصرف شد و بدون مقدمه بمن گفت:

آقای محترم،یا چیزی ننویسید یا به وظیفه‏ خود که دفاع از حق ستم‏دیدگان و هدایت و ارشاد دولت و مردم است مردانه عمل کنید.و قبل از این‏ که مهلت بدهد،اضافه کرد که،مردی شیاد و کلاهبردار مرا که یک زن تحصیل کرده و لیسانسیه‏ ام و دست کم‏ سواد خواند و نوشتن دارم چنان زیرکانه فریب داد که شاید باور نکنید:

زیرا حتی یک زن بی سواد و عامی نیز اگر بجای من بود حتما در این دام نیرنگ نمی‏افتاد و به‏ روز سیاه من نمی‏ نشست.

گفتم:خانم محترم،فریب خوردن ملازمه با سواد یا بی‏ سوادی ندارد و بیشتر مربوط است به ساده‏ دلی و زودباوری و اعتماد و اطمینانی که شخص از لحاظ پاکی سرشت بدیگران میکند و همه را مانند خویش می‏انگارد.

خانم گفت :درست همین است که میفرمائید با این تفاوت که تقاضا میکنم بجای پاکی سرشت و ساده ‏دلی بفرمائید:حماقت و بی‏ شعوری! بهرحال‏ داستان من اینست که هم‏اکنون برای شما میگویم‏ تا بهرطریق که صلاح میدانید آنرا برای دیگران‏ بازگو کنید تا خواهران من چشم و گوش خود را باز کنند و راه را از چاه بشناسند.

در حدود یکسال پیش مرد جوان و خوش صحبتی‏ که ظاهری آراسته و متین داشت و در محله ما زندگی‏ میکرد و من در کوچه و خیابان اغلب با او برخورد میکردم تصادفا یک شب در سینما پهلوی من نشست و به مناسبت موضوع و داستان فیلم سرصحبت را با من‏ باز کرد. چون در طرز رفتار و گفتار و حتی نگاه او چیزی برخلاف نزاکت و ادب وجود نداشت و تصور نمیرفت که قصد سوء یا میل و هوسی او را به گفتگوی‏ با من برانگیخته است خیلی زود اطمینان مرا جلب‏ کرد.نمایش فیلم تمام شد.چون پاسی از شب گذشته‏ بود و راه ما برای رفتن بخانه یکی بود پیشنهاد کرد که مرا به منزل برساند منهم برای آن که در مصاحبت‏ او از شر جوانان هرزه ‏ای که در این ساعات شب اغلب‏ مست شهوت یا شراب‏ اند و بدنبال طعمه میگردند مصون باشم،پیشنهاد او را پذیرفتم و با هم براه افتادیم‏ در طول ‏راه نیز صحبت از داستان فیلم و استعداد هنرپیشگان در اجرای نقش ‏هایشان بود.احساس‏ کردم که مردی هنرشناس و در ادبیات و هنر مطالعه‏ کرده و دارای ذوق و استعداد سرشار است،تا پشت‏ در خانه ما آمد و بدون آنکه از من و عده ‏ای برای ملاقات بعد بگیرد، ایستاد تا من پس از تشکر و تعارفات معموله بخانه داخل شدم.او هم نیمه تعظیمی را بمن کرد و عازم خانه خود شد.به طوریکه میدانید بزرگترین حربه مردان آزموده و پخته‏ برای جلب زنان نجیب و تحصیل کرده‏ متانت و وقار و ابراز بی نیازی و ادب است. از شما چه پنهان این حربه برنده در من هر کارگر افتاد و کم‏ و بیش رفتار متین و سنگین او مرا تحت‏ تاثیر قرار داد.روز بعد و روزهای دیگر مرتبا او را در گذرگاه دیدم.از دورسری خم می‏کرد و با لبخندی‏ شیرین از کنارم میگذشت.

بعدها فهمیدم که مخصوصا کوشش میکرده‏ که این برخوردها را تصادفی و اتفاقی جلوه دهد در صورتیکه اینطور نبود و او برای آنکه مرا ببیند ساعت‏ها در مسیر من انتظار می کشیده است.

پس از چندی یک شب دیگر که به سینما میرفتم او را دیدم که نزدیک در سینما ایستاده و دو بلیط در دست دارد.اتفاقا فیلم از آن سری‏ فیلمهائی بود که طرفداران زیادی دارد و در صف‏ طولانی خریداران بلیط که من انتظار نوبت‏ می کشیدم بیشتر از بیست نفر جلوتر از من ایستاده‏ و منتظر نوبت بودند.مرد جوان به من نزدیک‏ شده و گفت:


خانم امشب قرار بود که با یکی از دوستان‏ این فیلم را تماشا کنیم.من هم قبلا دو بلیط تهیه کردم‏ ولی برای او گرفتاری و کار فوری پیش‏آمد و چند دقیقه پیش کسی را باینجا فرستاد و از آمدن عذر خواست.حالا یک بلیط اضافه دارم اگر مایلید بشما تقدیم کنم که زیاد معطل نمانید.

من هم با ابراز خوشحالی از این حسن تصادف‏ بلیط را از او پذیرفتم بشرط آنکه پولش را از من‏ بگیرد مختصر اصرار و تعارفی کرد و بالاخره‏ تسلیم شد و پول را گرفت.همین عمل اعتماد مرا بیشتر جلب کرد.فکر کردم اگر خیال خامی برای‏ من در سر داشت حتما پول بلیط را نمیگرفت.از همین کار او پیداست که آنچه نقل می‏کند حقیقت‏ محض است و حقه و نیرنگی در کار نیست.فیلم تمام‏ شد با هم بخانه برگشتیم.در راه بازگشت بطور خلاصه داستان زندگی خود را برای من گفت و از مجموع گفته ‏های او دانستم مردی است تحصیل کرده‏ و نسبتا متمول.نامزدی داشته که بعد از جنگ و هنگام شیوع مرض تیفوس باین بیماری خطرناک‏ مبتلی و در عین جوانی زندگانی را بدرود گفته و با آنکه سالها از این حادثه دردناک گذشته او به علت‏ وفاداری او ثبات قدم!در عشق!از گرفتن نامزد دیگر پرهیز کرده و به خاطره او عشق یافته است!!

با خود گفتم:چه مرد نازنینی است!در روزگار ما جوانان وفادار نظیر این مرد بسیار کم‏ اند و شاید اصلا وجود نداشته باشند.باز از شما پنهان‏ نمی‏کنم که در دل آرزو کردم خداوند چنین همسری‏ نصیب من کند.

وقتی مصاحب جوان من از عشق گذشته و معشوقه جوانمرگ خویش سخن میگفت خطوط چهره و آهنگ صدای او لبریز از غم و درد و اشک و آه‏ بود!.وقتی داستان خود را تمام کرد درنگی کرده‏ و در حالی که چشمش از اشک نمناک بود بسخن ادامه‏ داد گفت:

نمیخواستم شما را افسرده و ملول کنم. نمیدانم اصلا جرا این صحبت پیش آمد ولی حالا که ماجرای زندگی تباه مرا دانستید این را هم‏ بدانید که آن دختر ناکام از لحاظ زیبائی چهره‏ و اندام چیز برجسته ‏ای نبود و بدون تعارف و تملق‏ چون من اساسا اهل چاپلوسی و تعارف نیستم! شما از او به مراتب زیباترید آنچه مرا دلباخته او کرده بود صفای ضمیر و احساسات پاک و بی‏ آلایش‏ او بود که بدبختانه در دختران این دوره کمتر یافت میشود.

حربه دوم او از اولی کاری‏ تر بود این حربه‏ ستایش زیبائی زنان است و اگر ماهرانه به کار برده شود و رنگ تملق و هرزه درائی و حقه بازی‏ نداشته باشد در دل هر زنی هر قدر هم دیر باور باشد اثر میکند.این شکارچی ماهر،اسلحه دوم را زیرکانه‏ تر از حربه نخستین استعمال کرد و طوری از زیبائی من سخن گفت که از طرز گفتار و مقدمه چینی‏ های او کاملا روشن بود که بطور تصادف سخن‏ باینجا کشیده شده و ستایش و تمجید من منظور اصلی او نبوده است.بخصوص که باین موضوع تکیه‏ نکرد و مطلب را در یکی دو جمله خلاصه کرد و به ذکر باقی داستان خود پرداخت.آن شب که از او جدا شدم احساس کردم دوستش‏ میدارم.نمیدانم چطور شد که بدون مقدمه به او پیشنهاد کردم یک روز دسته گلی برداریم و باتفاق‏ به مزار آن ناکام برویم و گلی نثار آرامگاهش کنیم

... ولی چند روز بعد بجای گورستان بدفتر ازدواج‏ رفتیم.او برای آنکه نمیخواست بپاس آن عشق‏ برباد رفته و برای گرامی داشتن خاطره نخستین‏ نامزدش مجلس جشن و سروری برای زناشوئی ما برپا کند!!با عباراتی غم انگیز که صداقت و پاکدلی و احساس در آن موج میزد از من‏ اجازه گرفته بود که عقد ما محرمانه و بدون تشریفات‏ انجام شود و در این باره بمن گفته بود:

خانم عزیز،من اگر نسبت به نامزد ناکام خود رعایت وفاداری نکنم و بخاطره او احترام نگذارم‏ شما چگونه میتوانید به چون منی اعتماد و تکیه‏ کنید و احساسات مرا نسبت بخود عمیق و محکم‏ بدانید.آن بیچاره امروز مرده و دستش از دنیا کوتاه است.از کجا که روح او هم اکنون در کنار من‏ و شما نباشد و گفتگوی ما را نشنود و تن سرد و پوسیده ‏اش زا اینکه میبیند همسر دیگری جز خود او و به مرابت زیباتر و دل‏ آویزتر از خود او بآغوشی‏ میرود که یک روز پناهگاه همه عشق‏ها و آرزوهای‏ او بوده است در میان گور تنک و تاریک نلرزد؟ گرچه روزگار سرنوشتی شورانگیزتر و شیرین تر برای من در نظر داشت،باین دلیل که شما را بر سر راه من گذاشت ولی بهتر این است که برای ابراز حق ‏شناسی و قدردانی از او و مرک نابه هنگامش که‏ برای من مقدمه زندگی نوین و درخشان‏تری بود از تشریفات عروسی کم کنیم و یادگار او را گرامی و عزیز بداریم!

همه این حرفها در دل من نشست و مرا باو نزدیکتر و شیفته ‏تر میساخت.

باری،او به بهانه تهیه مقدمات و نوشتن سند دو سه ساعت زودتر از من به دفترخانه رفت تا اسناد و دفاتر و سند زناشوئی را آماده کند و مرا برای انجام‏ این تشریفات خسته کننده معطل نسازد.من هم‏ پذیرفتم و در ساعتی که با هم توافق کرده بودیم به محضر واقع در خیابان...نزدیک... رفتیم و با شتابزدگی و اطمینان کامل،سندی‏ را قبل از آنکه بخوانم امضا کردم و با شوهر وفادار و حساس و ثابت‏ قدم خود!! از دفترخانه‏ بیرون آمدیم.هفته بعد ضمن تشریفات مختصری‏ مرا به خانه خود برود.فقط چند تن از بستگان و دوستان نزدیک من و او در جشن ما شرکت‏ کردند.

... چندی نگذشت که ورق برگشت.یک روز طلبکاری بخانه می‏آمد و با فحش و فضیحت طلب خود را مطالبه میکرد.روز دیگر اظهارنامه ‏ای برای‏ صدور چک بلامحل می‏آوردند و ابلاغ قانونی‏ میکردند.دو روز بعد پاسبانی با مامور اجرا ورقه جلب می‏آورد.همه این ماجراها برای من‏ تازگی داشت و باور نکردنی بود.چطور ممکن‏ بود آن عاشق صادق و آن دلباخته پرشور و نازک دل،کلاهبرداری شیاد و پشت هم انداز از کار درآید؟...

تکرار این حوادث.مرا که هر روز جواب گوی‏ طلبکاران و فریب‏ خوردگان او بودم از آسمان‏ احلام و آرزوهای طلائی و شیرینم به زمین‏ انداخت و در غرقاب حیرت و تاثر و ندامت‏ غوطه‏ ور ساخت.روابط ما به سردی و کار ما به اختلاف و مشاجره و حتی زد و خورد کشیده و آن‏ سخنان شیرین عاشقانه و پر از احساس به فحش‏ و ناسزا تبدیل شد.بالاخره دیروز با شگفتی هر چه‏ تمام‏تر دانستم آنچه را که من بعنوان سند زناشوئی امضا کرده ‏ام یک سند ذمه ‏ای بوده‏ است که مرا پنجاه هزار تومان به آن شیاد دسیسه ‏باز بدهکار کرده است.و اکنون که پس‏ از هشت نه ماه که بدون مجوز شرعی و عرفی همسر قانونی‏ او بودم... ...است‏ حالا فریب خورده و سرافکنده از خانه او بیرون‏ آمده ‏ام تا به سراغ آقای دادستان بروم و حق خود را از او باز گیرم!! زیرا بدتر از همه اینکه این مرد نازنین!و پاکباز سند را باجرا گذاشته و تقاضای‏ توقیف اموال مرا کرده است؟ ....
هرگز به هیچ عذر و علتی،هیچ‏ چیز را نخوانده امضاء نکنید


نمایش همه پیام
چند نکته ساده برای آقایان عزیز و خانم های محترم

آقای عزیز:

به همسرت بگو دوستت دارم.

زیبایی او را ستایش کن.

او گل خوشبوی بهاری ست، پژمرده اش نکن.

انگشتان ظریف و صدای نازکش می گوید: "با من ستیز نکن"

از عشقت برای او هزینه کن،نه فقط از ثروتت.

تو باید تکیه گاه خوبی برای او باشی.

با بحث و جدل اورا خسته نکن.

کاری کن که به تو ایمان بیاورد.

دلش را نشکن.

او را مثل خودت نخواه.

کاراهیی که از توانش بیرون است، به او واگذار نکن.

اقتدار و صلابت را جایگزین خشونت کن.

قبل از انتقاد از او تعریف کن.

از دست پختش تعریف کن.

هر وقت به تو شک کرد،با صداقت و مهربانی مطمئنش کن.

خانم های محترم:

به شوهرت افتخار کن.

کسی را با او مقایسه نکن.

اقتدار و غرور او را نشکن.

زیبایی او را در عقل او جستجو کن.

قناعت پیشه کن.

تمکین کن تا سرور باشی.

در غصه هایت معانی زیبا پیدا کن.

گاهی برای مادر شوهرت هدیه بخر.

زورگو نباش، سازگار باش.

سختی کار شوهرت را درک کن.

شوهرت را در مردم داری کمک کن.

هیچ وقت به او نگو:تو بی عرضه ای.

احساسات ریبایت را با اندیشه ای متین همراه کن.

پناهگاه شوهرت باش تا فقط به تو پناهنده شود.

زیبایی با سادگی و بی الایشی برای تو آرامش بخش تر خواهد بود.

لبخند قشنگت را در هیچ شرایطی با اخم معاوضه نکن.
نمایش همه پیام
مشکل ؟؟؟!!! ما مشکل نداریم.

جمعه 9 تیر 91 توی مترو با پسرم نشسته بودم؛ بی مقدمه یکی از مسافرایی که کنارم نشسته بود، پرسید" سرحال بنظر نمیرسی؟ عصبانی هستی، چی شده ؟". من هم بی مقدمه گفتم هیچی رفته بودم نمایشگاه بازی های رایانه ای. گفت خوب اینکه عصبانیت نداره. تازه هم فال بوده و هم تماشا. گفتم که آره اصولا نمایشگاه رفتن رو دوست دارم. هم آدم چیزهای جدید و به روز می بینه و هم حال و هواش عوض می شه. گفت پس چی؟ مشکل چی بوده؟!
حس کردم که دیگه با این سوالهاش مجبورم می کنه که ماجرا رو بهش بگم. گفتم واقعیتش اینه که بنابر قولی که به پسرم داده بودم، صبح بلند شدیم و اومدیم نمایشگاه بازیهای رایانه ای که در مصلای تهران در حال برگزاریه. بنابر آنچه که بارها و بارها از رسانه های مختلف اطلاع رسانی شده بود ساعت کار نمایشگاه از 10 صبح شروع میشد. ما هم اول وقت خودمونو رسوندیم اونجا. ایستگاه مصلی پیاده شدیم تا از درب شمالی وارد نمایشگاه بشیم ولی درب شمالی بسته بود و هیچکس هم جوابگو نبود و دیدم که سیل جمعیت از کنار دیوار مصلی به سمت شرق سرازیره. ما هم دنبال اونا راه افتادیم رفتیم و رفتیم تا اینکه معلوم شد مقصد درب شرقیست.
در اینحال یکی دیگه از مسافرا که ناخواسته گفتگوی ما را گوش میکرد،! گفت خوب حالا مگه چی شده؟ درب شمالی نشد چند کیلومتر اونورتر درب شرقی. آسمون که به زمین نیومد. خواستم جوابشو بدم؛ راستش جوابی پیدا نکردم !! ادامه دادم که نه آسمون به زمین نیومد اما بعدشو گوش کن. رفتیم جلوی ورودی شرقی مصلی؛ دیدم که جمعیتی کنار خیابان قنبرزاده و اطراف دربهای ورودی نشسته اند و در کمال تعجب دیدم که ورودی های شرقی هم باز نشده. حالا ساعت چنده؟ دقیقا یازده و ده دقیقه.کلافه بودن انبوه جمعیت یکطرف و سر و صدا و آلودگی صوتی اتومبیلهای در حال گذر از طرف دیگه و گرمای اون ساعت، اساسی اعصاب همه ریخته بود به هم.
دوباره صدایی از جمع مسافران اطراف بلند شد که حالا تهران و این همه اتومبیل و آلودگی، اینهم روش. تو هم گیر دادی ها .!!! خوب بعد چی شد؟ عرض کردم که جونم برات بگه، خلاصه با سر و صدای عده ای و اعتراض و هل دادن درهای ورودی از سوی عده ی دیگر، به هر حال ساعت یازده و سی و پنج دقیقه درهای مصلی باز شده و منتظران با شادی و شعف و قدردانی از مامورین در بازکن که بالاخره درها را باز کردند !!!! وارد محوطه مصلی شدند.
همین آقا برگشت و گفت بالاخره باز شد شما هم رفتید دیگه. شما هم خیلی مته به خشخاش می ذاری. گفتم که والله... هیچی. ادامه دادم که البته این پایان ماجرا نبود. سیل جمعیت با خوشحالی از اینکه از گرما و آلودگی صوتی و ... رها شده و به امید اینکه چند لحظه دیگه وارد فضای مسقف و خنک نمایشگاهی خواهند شد، دوان دوان به سوی شبستان می شتافتند. اما در کمال تعجب وقتی به شبستان رسیدیم دیدم که این بار درهای شبستان بسته است!!
کارد می زدی خونم در نمی اومد. با افکار خودم کلنجار می رفتم. با آنچه که آموخته ام در این سالها و آنچه می بینم در این لحظه ها. این جمعیت مشتاق این بار جلوی ورودی شبستان نشستند و عده ای هم در تلاش بودند که به هر قیمتی شده خود را به نزدیک در بسته برسانند تا اگر روزی روزگاری درها باز شد زودتر از دیگران به حاجت برسند.!!
خلاصه؛ دعاها موثر افتاد و حاجتمندان حاجت روا شده و انتظار به سر آمد و ساعت یازده و پنجاه و هفت دقیقه درها باز شد و مردم وارد فضای نمایشگاهی شدند. از ترس اینکه خودم یا پسرم قربانی اشتیاق دیگران نشویم و در لابلای شوق ورود به فضای نمایشگاهی، زیر دست و پا له نشویم؛ تقریبا جز آخرین نفرهای حاضر وارد فضای نمایشگاهی شدیم.
در این حال یکی دیگر از بین مسافرای مترو بانگ برآورد که خوب دیگه به هر حال رفتید نمایشگاه. حالا ما نفهمیدیم این عصبانیت برای چی بوده؟ ما که تا این جای جریان دلیلی برای عصبانیت و ناراحتی ندیدیم. !!!! منو میگی؛ مونده بودم چی بگم.:019: اصلا دیگه حرف بزنم یا نزنم . گفتم بابا جون قضیه تموم نشده. تازه وارد فضای نمایشگاهی که شدیم؛ دیدم که چراغ های شبستان خاموش است و احدی از غرفه داران در غرفه ها حاضر نیست و تمام مانیتورها و تلویزیون های غرفه ها خاموش است. من دیگه نمی دانستم چی کار کنم. از یه طرف با ذهنیات خودم درگیر بودم و از طرف دیگه با نق نق ها و سوال های مکرر پسرم روبرو بودم که از سر بی حوصلگی و به حق از وقایع اتفاقیه سوال می کرد.:001:
یکی برگشت گفت من شنیده ام که جاهای دیگه وقتی مسئولی توانایی انجام مسئولیتشو نداشته باشه به راحتی استعفا میده میره کنار. می خواستم حرف این آقا رو تکمیل کنم که باز یکی از میان جمع گفت: خوب شما نمی تونی از پس پسرت بر بیای و نمی تونی پسرتو قانع کنی، دیگران چه گناهی کرده اند؟ مسئول بیجاره چرا استعفا بده . وقتی که می خواستی پدر بشی باید فکر اینو می کردی که ممکنه یه روزی بری نمایشگاه و همچین مسئله ای پیش بیاد. یه نگاهی بهش کردم و زور می زدم که جوابی بهش بدم ولی اصلا جوابی براش نداشتم. !!! که یکدفعه گفت چیه راست می گم دیگه. من زاویه نگاهمو عوض کردم. یکی گفت خوب بعد چی شد؟ گفتم هیچی یه بیست – بیست و پنج دقیقه ای هم داخل فضای مسقف نشستیم و دیدیم هنوز خبری نیست. دیگه من راستش بریدم و به پسرم گفتم پسرم پاشو، پاشو بریم. گفتش کجا؟ گفتم برگردیم خونه. گفت آخه چرا، تا اینجا که اومدیم بمونیم دیگه و در این لحظه من یک ژستی روشنفکرانه به خودم گرفتم و گفتم: :008: پسرم ! یاد بگیر، اولین کسی که باید به تو احترام بذاره، خودتی. اگه تو به حقوق خودت احترام نذاری، از دیگران چه انتظاری داری؟ گفت منظورت چیه بابا ؟ گفتم پسرم ساعت شروع نمایشگاه ده صبح بوده و خیلی ها زودتر از ده اونجا رسیدند از جمله خود ما. الان ساعت از دوازده ظهر گذشته و هنوز هیچکس سر غرفه خود حاضر نشده؛ این یعنی بی احترامی به تو، بی احترامی به من، بی احترامی به همه کسانی که وقت گذاشته اند، هزینه کرده اند و یک روز تعطیلشون رو اختصاص دادند به نمایشگاه. ما نباید بذاریم به ما اینجوری بی احترامی کنند. پس به نشان اعتراض به این بی احترامی، ما از این نمایشگاه دیدن نمی کنیم و در حالیکه سکوت بین ما حاکم شد، برگشتیم به طرف منزل. اما این سکوت اوج فریاد بود. اوج فریاد پسرم که یک هفته اشتیاق رفتن به نمایشگاه را داشت و اوج فریاد ذهنیت من که ناشی از تضارب آموخته های چندین و چند ساله و اینگونه رفتارها که کم نیستند. آخه من دانش آموخته حقوقم. درس حقوق خوندم سالها قانون و مقررات را ملکه ذهنم قرارداده ام. با اونا زندگی کرده ام. با اونا کار کرده ام. و البته تو این فکر بودم که اگه پسرم پرسید با یه گل بهار میاد ؟ چی بهش بگم.
ناگه همسفر دیگری از میان برخاست و گفت : آقا دیگه داری خیلی کلاس بالا حرف می زنی. یه ذره ساده تر بگو یه جوری بگو که ما هم بدونیم چی میگی. به تک تک اونایی که تو این بحث با من شرکت کرده بودند نگاهی کردم و بعد از مکثی گفتم: می دونید حرف من چیه؟ حرف من اینه که پس حقوق شهروندی این وسط چی میشه ؟ پس ... که همه یکصدا و یک کلام گفتند چی ؟؟؟؟ من که به عمق این چی گفتن پی برده بودم، راستش جرات نکردم مطلبو ادامه بدم و گفتم : هیچی بابا شوخی کردم و همین جوری یه چیزی پروندم و همه یکصدا گفتند آهــــــــــــــــــــــان، پس شوخی کردی و همه خندیدیم و همه چی به خیر و خوشی تموم شد... !!! ؟؟؟. :027::047:
وقتی رسیدیم به ایستگاه پایانی ( که برای من یکی واقعا ایستگاه پایانی بود ) همه پیاده شدند و جمع ما هم پراکنده شد. همه رفتند دنبال زندگی خودشون و من همینجوری که از پله های مترو بالا می اومدم و به گفتگو هامون فکر میکردم؛ بی دلیل و اتفاقی یاد اون خبرنگار بیچاره ای افتادم که دوربین در شهرو دست گرفته بود و رفته بود یکی از شهرکهای اقماری بیخ گوش همین پایتخت و بنا بر رسالت خبرنگاریش تلاش میکرد که با انعکاس کمبودهای آنجا ، خدمتی به ساکنان منطقه نماید؛ اما وقتی از یکی از ساکنین آنجا پرسید که پدر جان شما در این محل چه مشکلی دارید؟ بگید تا به اطلاع مسئولین برسونیم. آن هموطن محترم در حالیکه دوربین نشان می داد چگونه در محاصره انبوه مشکلات و کمبودهاست؛ به سادگی گفت: مشکل ؟؟؟ ما مشکل نداریم. :038:

نمایش همه پیام
یکی از مایه های افسوس در حقوق زنان این است که، بخشی از زنان جامعه ما، به بهانه حقوق برابر با مردان، انسانیت زن را به ابتذال می کشند!!!

در واقع زنان ما نیاموخته اند که خود را با انسانیت بسنجند و دقیقا درگیر همان معضلی شده اند که حقوق آنان را از آنان گرفته است!!!

معضل "سنجش جسمی" !!! یعنی سنجیده شدن به عنوان زن یا مرد، نه به عنوان انسان!!!

در واقع از نظر من مساله ای به عنوان "حقوق زن"، بی معناست، و آنچه مهم است حقوق انسانیت است. پس یک زن به بهانه به دست آوردن حقوق برابر حق ندارد ارزشهای انسانی را فدا کند!!!

مهمترین اشکالی که بر این تفکر جسمی، و برابری مردانه و زنانه مطرح است، مساله خیانت و روابط متعدد است!!!

در واقع عده ای از زنان جامعه، به بهانه آزادی و دریافت حقوق برابر، نه در خصوص حقوق انسانی، بلکه در موارد غیر انسانی، خواهان برابری هستند!!!

و بسیار شنیده ام که می پرسند: "اگر مردان میتوانند چند رابطه در آن واحد داشته باشند، چرا ما نداشته باشیم؟" و به جای اینکه با اصل تفکر روابط متعدد و خیانت مبارزه کنند، برای مجوز دادن به خیانت خودشان، از دستاویز حقوق برابر بهره می برند!!!

و جالب است که همین زنان در خصوص حقوق انسانی که واقعا در قانون وجود دارد و می توانند بصورت کاملا مسالمت آمیز، از همسرشان تقاضا کنند و زندگی را به یک رابطه دوستانه و برابر تبدیل کنند، سکوت و اهمال کرده و گاهی آن را نفی می کنند!!!!

مثلا: در زمان انعقاد عقد نکاح، از دریافت حقوق برابر استنکاف می کنند و با سر به زیری نقش یک زن مطیع را بازی می کنند، اما پس از ازدواج، به بهانه حقوق برابر دقیقا مانند یک مرد خیانتکار رفتار کرده و فاجعه می آفرینند!!!

حقوق زن، یعنی برابری یک زن به عنوان یک انسان، با یک مرد که دارای صفات انسانی است، نه با نامردانی که از انسانیت بویی نبرده اند!!!

حقوق زن، یعنی باز بودن راه پیشرفت، اندیشه، و مهارت و احساس یک زن به عنوان یک انسان، و البته یک مربی فهیم، مسئول، و با وجدان ، برای نسل بعد!!!

برابر با مردان بودن، یعنی برابر بودن با مردانگی یک انسان کامل!!! نه برابری با موجوداتی صرفا "نر" و دارای صفاتی پست تر از حدود حیوانی!!!

و "زن" یعنی انسانی کامل، پر از عشق، زیبایی، احساس و سرزندگی!!!

یعنی تکیه گاهی، از اعتماد کامل و پشتوانه ای محکم، به محکمی تکیه گاهی انسانی، بنام "مرد " !!!!!!!

سعیده رودسرابی
نمایش همه پیام
مطلب فوق العاده ای که شاید ساعتی بهش فکر کردن ارزشش رو داشته باشه:

اگر:
A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
برابر با:
1 , 2 , 3 , 4 , 5 , 6 , 7 , 8 , 9 , 10 , 11 , 12 , 13 , 14 , 15 , 16 , 17 , 18 , 19 , 20 , 21 , 22 , 23 , 24 , 25 , 26
باشد...

آیا برای خوشبختی و موفقیت، تنها تلاش سخت کافیست؟
Hard work=تلاش سخت
H+a+r+d+w+o+r+k=8+1+18+4+23+15+18+11= 98%

آیا دانش ما را 100% به موفقیت می رساند؟
Knowledge=دانش
K+n+o+w+l+e+d+g+e=11+14+15+23+12+5+4+7+5= 96%

عشق چطور؟؟؟
Love=عشق
L+o+v+e=12+15+22+5= 54%

خیلی از ما فکر میکردیم که اینها مهمترین باشند؛
اما نه...!!!
پس چه چیز 100% را میسازد ؟؟؟

پول..؟؟
Money=پول
M+o+n+e+y=13+15+14+5+25= 72%

اینها کافی نیستند..؛
پس برای رسیدن به اوج چه باید کرد؟؟؟
...
...
...
...
...
نگرش ...!؟؟
Attitude=نگرش
A+t+t+I+t+u+d+e=1+20+20+9+20+21+4+5= 100%

آری دقیقا"...
اگر نگرشمان را به زندگی، کارمان، گروه و عشقمان عوض کنیم، زندکی 100% عوض خواهد شد...
نگرش، همه چیز را عوض میکند...​
نمایش همه پیام
فرصت من فرصت یک زندگیست
فرصت یِکِ نتخاب بندگیست
عمق دل با منطقم هردو یکیست
بنده ی هوس شدن آن دیگریست
منطق تنها فقط سر در گمیست
چاشنیش گر دل بود آزادگیست

--------------------------------------- از کتاب فرصت اثر حبیب الله آزادی
نمایش همه پیام
بالا